پادربورن
جمعه ظهر بعد از اینکه با همکاری سفارت ایران دوری در شهر برلین زدیم و مناطق دیدنی و تاریخی این شهر را از نزدیک دیدم به ایستگاه قطار مرکزی برلین رفتیم و به سمت پادربورن حرکت کردیم. در پادربورن خانم محققی که خود دستی در تحقیق و پژوهش دارد منتظر ماست. از حالا به این فکر میکنم که ایشان چگونه از ما استقبال خواهد کرد. در شهر پادربورن فقط یک روز اقامت خواهیم داشت و یک نشست علمی در مورد ارتباط خدا و انسان در قرآن و عهدین در دانشگاه پادربورن برگزار خواهیم کرد. در این جلسه نیز یکی از اساتید ما و دانشگاه پادربورن به ارائه مقاله خواهند پرداخت. ما در مسیر یک بار در شهر هانوفر قطار عوض کردیم و البته بدلیل اینکه قطار بعدی حدود یک ساعت و نیم بعد به سمت پادر بورن حرکت میکرد فرصتی پیدا کردیم تا نمازمان رو در مسجد ترکهای اهل سنت بخونیم و کمی هم در خیابانهای هانوفر قدم بزنیم. اما این یک ساعت و نیم خیلی سریع گذشت و ما دوباره سوار بر اسب آهنی به سمت پادربورن به راه افتادیم. هوا دیگه تاریک شده بود که قطار به پادر بورن رسید. طبق برنامه خانم محققی و یکی از همکاران دانشگاه پادربورن در ایستگاه منتظر بودند و همانطور که انتظار داشتیم با استقبال گرم اما با طعمی دیگر مواجه شدیم. پس از سلام و احوالپرسی بلافاصله به محل اقامتمان که یک مهمانسرا متعلق به راهبههای کلیسا بود رفتیم یک مهمانسرا با فضایی کاملاً متفاوت و دلنشین. انگارههای مسیحی از قبیل تمثال حضرت مریم (س) حضرت عیسی (ع) و همچنین صلیب مسیحی و مجسمههای گوناگون که در سنت مسیحی هر کدام دنیایی حرف و داستان دارن در راهروها و اتاقهای این مهمانسرا نگاههایمان را میدزدید. مهماندار ما که خود یک راهبه مسیحی سالخورده بود با نگاه مهربان خودش همه رو به سمت خود جذب کرد و دقایقی دوستان مشغول گفتوگو با ایشان بودند، اما ما فرصت زیادی نداشتیم، بنابراین به محض دریافت اتاق آماده حرکت به سمت دانشکده اسلام شناسی دانشگاه پادربورن شدیم. آنشب ما در یک ضیافت شام با میزبانهای خود آشنا شدیم و روز بعد هم نشستی علمی با آنها داشتیم و بعد از صرف نهار به همراه میزبانمان آقای پروفسور فون اشتوش عازم شهر کلن شدیم. پروفسور در کلن از ما جدا شد و ما مسیر را به سمت پاریس ادامه دادیم. این روزها من حال خوشی نداشتم و زیاد متوجه اطرافم نبودم اما باز هم گاهی صحنههای جدید و جالبی توجه من رو به خودش جلب میکرد. زیباترین توشهای که در این یک روز اندوختم با شما به اشتراک میگذارم: در دانشگاه پادربورن و در همنشینی با استاد و شاگردانش من مشاهده کردم که دانشجویان چقدر استاد خود را دوست دارند و چه صمیمی و مهربان همدیگر را صدا میکنند؛ برای اولین بار بود، دیدم دانشجویی را که استادش را به نام کوچک صدا میزند و دیدم استادی را چه مهربان در چشمان شاگردش مینگریست. برای اولین بار دیدم چه راحت کنار هم مینشینند با هم حرف میزنند، میخندند، غذا میخورند و در یک کلام زندگی میکنند و شاید به همین دلیل بود که من جرأت کردم و برای اولین بار استادم را با نام کوچکش خواندم و او به عقب برگشت و با تعجب به دنبال منبع صدا میگشت و وقتی مرا یافت به من گفت: چه خوب کردی، سالها بود که دلم برای خودم تنگ شده بود... "دوستت دارم مهراب" و این آخرین جمله من بود با استادم در آن لحظه فراموش ناشدنی!