سه شنبه و چهار شنبه میزبان برادر دنیس هالفت از دیر دومینیکن های شهر ماینز در آلمان بودم. دنیس متعلق به جامعه دومینیکن است فوق لیسانس اسلام شناسی و ایران شناسی دارد و در حال حاضر در دانشگاه آزاد برلین مشغول نگارش پایان نامه دکتری خود است. او برای مطالعه پیرامون برخی نسخ خطی متعلق به قرن یازدهم و دوازدهم به ایران سفر کرده است و تا بحال از کتابخانه های مجلس و ملی ملک بازدید کرده است. قرار است در قم از دانشگاه ادیان و مذاهب، کتابخانه مدرسه فیضیه و کتابخانه آیت الله مرعشی بازدید کند. و البته بعد از آن قصد عزیمت به مشهد مقدس و بازدید از کتابخانه آستان قدس رضوی دارد. روز سه شنبه ساعت ده صبح وقتی مشغول کار بودم ناگهان او را در مقابل دیدگان خود دیدم -فکر نمی کردم به این زودی برسد من برای ساعت دوازده منتظر او بودم- خودش را معرفی کرد. من هم خودم را معرفی کردم و بعد با هم رفتیم خدمت آقای آوایی، -مسئول دفتر روابط بین الملل- بعد از انجام یکسری تشریفات و معرفی دانشگاه، دانشگاه و کتابخانه را به دنیس نشان دادم. سپس او را در کتابخانه رها کردم تا سیری کند در بین کتابها و به او گفتم ساعت یک به دنبال او می روم تا به کتابخانه مدرسه فیضیه برویم.
کتابخانه مدرسه فیضیه به دلیل تعطیلات تابستانی دو هفته تعطیل بود، اما آقای رجبیان مسئول کتابخانه با توجه به روابط خوبی که با دانشگاه ادیان داشت، شخصاً آمد و در کتابخانه را بازکرد و ما هم به اتفاق ایشان از کتابخانه بازدید کردیم البته چند نفر دیگر هم در پشت این درهای بسته مشغول اضافه کاری بودند. برادر دنیس دنبال دو کتاب خطی در این کتابخانه بود که البته با هماهنگی که قبلا دوستان ما از دانشگاه با کتابخانه انجام داده بودند فایل اسکن شده آن دو کتاب در اختیار دنیس قرار گرفت. آخر سر هم چند عکس یادگاری با بچه های کتابخانه گرفتیم و رفتیم. دنیس خیلی از این بازدید خوشحال بود و از اینکه در ایام تعطیلی هم کتابخانه را برای ما باز کرده بودند ذوق زده شده بود. بعد از بازدید از کتابخانه او را به هتلی که برایش رزرو کرده بودم بردم. اتاق را تحویل گرفت. ساعت حدود چهار بود. به او گفتم بعد از افطار حدود ساعت نه بدنبال او می آیم تا شهر قم را به او نشان دهم.
ساعت نه با او تماس گرفتم و گفتم با نیم ساعت تأخیر به دنبال او خواهم رفت. الان او کنار من نشسته بود و من با خود فکر می کردم الان کجای قم را به او نشان دهم. ناگهان فکری به مغزم خطور کرد. به او گفتم تا به حال در مورد جمکران چیزی شنیده است. گفت نه. بعد در مورد جمکران توضیحاتی دادم و بسیار تمایل پیدا کرد آنجا را ببیند. برای او توضیح دادم که هر شب چارشنبه مشتاقان زیادی از سراسر کشور برای راز و نیاز با خدا و دعا برای ظهور امام دوازدهم ما شیعیان که در غیبت به سر می برد به اینجا می آیند و دعا می کنند. امشب هم که شب قدر است این جمعیت بیشتر خواهد بود. اینها را که می گفتم مشتاق تر می شد.
الان به جمکران رسیدیم، ماشین را پارک کردیم و وارد حیاط مسجد شدیم. صحن مسجد مملو از جمعیت بود گوشه گوشه صحن خانواده ها زیراندازی پهن کرده اند نشسته اند برخی با هم حرف می زنند، برخی در حال خوردن هستند و عده زیادی هم کتاب دعا بدست مشغول مناجات و راز نیاز؛ می توان تعجب را به وضوح در چشمان او دید.جلوتر می رویم تا به صحن اصلی می رسیم. عده زیادی در صحن اصلی مقابل در مسجد نشسته اند و خود را آماده قرائت دعای توسل می کنند. مهری بر می دارم و به دنیس می گویم دقایقی به من فرصت دهد تا دو رکعت نماز امام زمان (عج) بخوانم. با کمال میل می پذیرد و خود کنجکاوانه با نگاه نافذش در اطراف سیر می کند. نماز را شروع می کنم در حالی که دنیس هم کنار من -بدون زیرانداز- روی خاکها نشسته و به صورتهای جوانهایی که برای دعا آمده اند خیره شده. هر بار که زیر لب می گویم ایاک نعبد و ایاک نستعین شاید او هم با مشاهده این فوج انسانی زیر لب پروردگارش را به شیوه خود تسبیح می گوید. حالا دیگر دعای توسل هم شروع شده و مداح با نوای دلنشینی دعا را می خواند. دعای توسل به نیمه رسیده که نماز من هم تمام میشود. برایش توضیح می دهم که جمعیت در حال خواندن دعای توسلند دعایی که هر شب چارشنبه خوانده می شود و مردم با ذکر -انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الله- و از طریق پیامبر گرامی اسلام و دختر عزیز و فرزندان دخترش به سمت خدا متوجه می شوند و به او توکل میکنند و از او طلب شفاعت می کنند و می خواهند تا حاجاتشان برآورده شود. بعد به او می گویم اگر خسته است به هتل برگردیم، اما مشتاقانه از من می خواهد بمانیم و من دعاهای شب قدر را بخوانم، من هم خودم دعای جوشن کبیر را شروع می کنم به اواخر دعا که میرسم از من می خواهد به هتل برگردیم مفاتیح را میبندم، می گوید نه دعایت را تمام کن بعد برویم میگویم: نه نمی خواهم خسته شوی تو میهمان عزیز من هستی. به هتل بر می گردیم در حالی که سوالات زیادی ذهن او را به خود مشغول کرده، یکبار وقتی دعا می خواندم با تعجب به من گفت: راستی چطور می شود که اینهمه جوان در یک جا جمع شوند و با خدا مناجات کنند؟
در ادامه قسمتی از نامه ای که روزهای بعد برایم فرستاد می آورم: