سفارش تبلیغ
صبا ویژن

90/7/21
8:51 صبح

نازنین، نگاهم کن

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

استادی از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟    شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم   استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟   شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.   سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.  


سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.   استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.

به نقل از علی شیرازی


90/6/24
1:7 عصر

معشوقه ما

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

امروز به یکی از دوستان پرخوان و صاحب نظر انتقاد می‌کردم که چرا مطلبی، مقاله‌ای،‌ یا کتابی که بیانگر نتیجه مطالعات شماست ارائه نمی‌دهید؟

در پاسخ به بنده یک بیت شعر خواند؛ فکر می‌کنم گویا باشد برایتان میگذارم.

حضرت حافظ می‌فرماید:

ای که از کوچه معشوقه ما می‌گذری

برحذر باش که سر می‌شکند دیوارش


90/6/23
8:28 صبح

دوست

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

 

وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم

وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم

و همچنان تنها می مانیم

هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند

 

ژان پل سارتر


90/6/14
2:35 عصر

خدا حافظ همین حالا

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

 

آمده بودم تا کنارت بنشینم

سخنانت بشنوم

آمده بودم برایم بگویی

بر فرزندان روح الله در دهه اول انقلاب چه گذشت؟

شنیده بودم تو هم فرزند روح اللهی

هر وقت کنار یکی از فرزندانش می‌نشینم

سراپا گوش می‌شوم تا از جاری معرفت او سبویی برگیرم

با تمام وجودم تلاش می‌کنم، تا بوی روح الله را استشمام کنم

عاشقانه می‌نگرم،‌ شاید نشانه‌ای، چراغ راهی یا سفینه نجاتی

اما اینبار هم نمی‌دانم چه شد

چرا دستانت خالی بود

مگر تو همان فرزند روح الله نبودی

مگر او به تو نیاموخته بود؛

هر چه از سرچشمه دو می‌شوم

آب آلوده تر

و زلال رفتار و سلوک او نایاب‌تر

حال دارم می‌روم

فهمیدم،

فهمیدم هنوز هم بعضی‌ها

یا شاید خیلی‌ها

با زبان بی‌زبانی حرف می‌زنند

با زبان قهر و آشتی

هنوز هم راه‌حل در بداخلاقی

یا بی‌اخلاقی

فهمیدم هنوز هم اتاق‌ها اتاق جنگ است

و میزها میز جنگ

صحبت از جنگ نرم است

اما برخوردها سخت و خشن

هنوز سیاست بی‌اعتنایی حاکم است

آری اکنون می‌روم، هاج و واج

سبویم از زلال معرفت که نه

از غبار ابهامات انباشته

عاشق بودم،‌ عاشق‌تر شدم

عاشق حقیقت ناب که در امتناع تو

راهی به سوی آن نیافتم

تشنه ادبم اما گویا

آنقدر این متاع نایاب است

که باید از بی ادبان آموخت،

می‌روم تا شاید متاع خود را در سرایی دیگر بیابم،

نه در بازار مکاره‌ کسانی که فقط پوستین فرزندان روح الله بر تن کرده‌اند

چون گرگی در لباس میش،

خدا حافظ

همین حالا


90/6/12
1:10 عصر

بوق قطار

بدست محمد ابراهیم علیزاده در دسته

چندی پیش دیوان شعری از این سبک‌های جدید از جناب آقای اکبری دیزگاه خواندم یک شعر آن برایم جالب بود

نی

فرو می‌رود

در ساندیس سیب

وای حرمله ...

ناگاه احساس کردم شاعر شدم و این چند خط را سرودم، امید که مقبول حق تعالی واقع شود:

 

صدای بوق قطار

شب

می‌میرد 

سکوت

به نفس نفس می‌افتد

موج می‌زند،‌ آفرینش

آی عشق...

هر کس از موضوع سر در آورد به خودم بگوید


<      1   2   3   4   5   >>   >